حجت الاسلام والمسلمین انصاریان
وجود مبارک پیامبر عظیم الشأن اسلام (صلى الله علیه و آله) به امیرالمؤمنین على (علیه السلام) فرمودند: مصرف، خوردن و عمل حرام، پنج خطر را در پى دارد. هیچ حرام خوار و حرام کارى نمى تواند این پنج خطر را از حرام جدا کند و بین حرام و این پنج خطر جدایى بیندازد و رابطه حرام را با این پنج خطر قطع بکند. از ذات و از طبع حرام این پنج خطر تولید مى شود. اولین خطرى که رسول خدا (صلى الله علیه و آله) مى فرماید: مرگ قلب است. این مرگ قلب، مرگ حالات الهى و انسانى قلب است.
حرام تیر زهرآلودى است که وقتى به قلب مى خورد، قلب را مى کشد. حرام، قاتل قلب است و زیان آخرتى هم دارد.
هر حکومتى یک سلسله مسائل را جرم اعلام مى کند. بعضى از این جرمهایى که اعلام شده در همه دنیا جرم محسوب مى شود و جریمه دارد. مانند عبور از چراغ قرمز که یک جرم اجتماعى و پایمال کردن حق دیگران است. و هر کسى مرتکب این جرم بشود مقدار مشخصى جریمه مى شود. مثلًا در انگلیس ده پوند، فرانسه پانزده فرانک، ژاپن بیست ین، امارات پنجاه دینار و ایران بیست هزار تومان جریمه دارد. بین این جرم و جریمه تفاوت ماهیتى وجود دارد، یعنى چه؟ جرم عبارت است از این که من پشت چراغ قرمز ترمز نکنم، وارد حدود حق دیگران بشوم، حق دیگران پایمال بشود، جریمه اسکناس است. پس بین جرم و جریمه تفاوت است. جرم یک حرکت است، جریمه پرداخت پول مى باشد. اما در پیشگاه مقدس پروردگار و بر اساس نظام عالم هستى، جریمه جرم، خود جرم است. جریمه جرمى را که مجرم مرتکب آن مى شود، خود آن جرم است. این جریمه، حرفى است که هزار و پانصد سال از اعلام آن در اسلام و دو هزار سال از اعلام آن در زمان مسیح گذشته است. از ابتداى آفرینش، در نظام زندگى بشر، پروردگار عالم جریمه جرم را خود آن جرم، اعلام کرده است. پروردگار در قرآن مى فرماید: «إِنَّ الَّذِینَ یَأْکُلُونَ أَمْوَ لَ الْیَتمَى ظُلْمًا»[1] «انّ» یعنى شک و تردیدى وجود ندارد، مردمانى که به ناحق مال یتیمان را مى خورند. «إِنَّمَا یَأْکُلُونَ فِى بُطُونِهِمْ نَارًا»[2] این مال یتیمى که به ناحق نزد اینها است، خود آتش است. آتش جهنم، گناهان خود مردم است.
امیرالمؤمنین على (علیه السلام) در دعاى کمیل مى فرماید: «فَبِالیَقینِ أَقْطَعُ لَوْلا ما حَکَمْتَ بِهِ مِنْ تَعْذِیْبِ جاحدیکَ وَ قَضَیْتَ بِهِ مِنْ إخْلادِ مُعانِدِیکَ لَجَعَلْتَ النّارَ کُلَّهَا بَرْدَاً وَ سَلاماً»[3] با یقین کامل، قطع دارم اگر جرم مجرمان نبود، در قیامت به اندازه آتش سر قلیان، آتش پیدا نمى شد. آتش مال قیامت نیست. پیغمبر اکرم (صلى الله علیه و آله) آتش آنهایى که مال یتیم، ربا، رشوه، دزدى، کم فروشى و ظالمانه را مى خورند دیده است.
«إِنَّمَا یَأْکُلُونَ فِى بُطُونِهِمْ نَارًا» [4] چون پرده دنیا روى چشمان مردم افتاده است، این آتش پیدا نیست. به محض اینکه ملک الموت جانشان را بگیرد و پرده کنار برود، از همه طرفِ جان آنان، آتش بلند مى شود.
قبل از انقلاب، ساعت شش تا هفت صبح در یکى از مساجد معتبر تهران، ده روز منبر داشتم، پیشنماز مسجد جدید بود، او را ندیده بودم و نمى دانستم کیست. روز اول که منبر رفتم، امام جماعت در آستانه درب ورودى مسجد نشسته بود. به نظرم مى آمد که عمر او از هشتاد سال گذشته باشد. ولى چهره او بسیار عرفانى بود.
امیرالمؤمنین (علیه السلام) در «نهج البلاغه» مى فرماید: بدنهاى این افراد روى زمین است و خودشان جاى دیگر سیر مى کنند، از جاى دیگرى بدنهایشان اداره مى شود، اهل این دنیا نیستند. منبر تمام شد، تمام ذهن و حواسم پیش امام جماعت بود. رفتم کنار ایشان نشستم، بلند شد و احترام کرد. دلم مى خواست دست و پاى او را ببوسم، ترسیدم که برنجد. آهسته به ایشان گفتم: آقا، چند سال دارید؟ فرمودند: حدود نود سال، گفتم: از عجایبى که در این نود سال دیده اید اجازه دارید براى من تعریف کنید؟ به من نگاه نکرد و زیر لب گفت: یکى از آنها را امروز براى شما مى گویم. گفت: اصالتاً اهل جرگویه هستم. از کودکى تمام عشق زندگى من این بود که دهه عاشورا و ماه رمضان، از قم، مشهد و اصفهان یک روحانى بیاید اینجا منبر برود، و هر چه بگوید من قبول بکنم.
نود سال پیش، بیشتر افراد اهل منبر از خدا مى ترسیدند، در سخنرانى مواظب حرفهاى خود بودند. حالا هم بعضىها از خدا مى ترسند، بعضىها نیز هم شجاعت شیطانى دارند و نمى ترسند. کلمه به کلمه اى که روى منبرها گفته مى شود روز قیامت محاسبه مى شود.
امام جماعت گفت: عشق به مسجد، منبر و روحانیت وارسته، اثرات عجیبى روى من گذاشت. در آن منطقه، یک خان ظالمى بود که به ژاندارمهاى اواخر قاجاریه نیز وابسته بود، هر چه از مردم مى گرفت با ژاندارمها مى خورد. محصول کشاورزها را مى گرفت، مردم را به چوب مى بست و شلاق مى زد. کسى حریفش نبود. یک شب دیدم مردم خوشحال، خندان و شاد هستند، به پدرم گفتم: امشب در ده چه خبر است؟ گفت: خان مرده. پرسیدم کجا دفنش کردند؟ گفت: در قبرستان عمومى.
گفت: یکى از برنامههاى روزانه من این بود که براى خواندن نماز صبح، قرآن و تسبیحات هر روز به قبرستان مى رفتم. هوا که روشن مى شد، سوره «انا انزلناه»[5] و فاتحه را براى اهل قبور مى خواندم. آن روز صبح هم طبق عادت هر روز، پیاده آمدم نزدیک قبرستان، آن طور که پدرم نشانى داده بود، قبر خان را دیدم، در تاریکى و روشنایى هوا دیدم تا جایى که چشمم کار مى کند، آتش به آسمان شعله مى کشد. گفت: با دیدن این حالت غش کردم، بعد از به هوش آمدن، به خانه برگشتم، تازه آفتاب زده بود. به پدر و مادرم گفتم: به من اجازه مى دهید بروم درس علمى بخوانم؟ پدرم گفت: من نمى توانم خرجى تو را بدهم، گفتم: من خرجى نمى خواهم، فقط اجازه بدهید. با خودم گفتم: اگر پدرم خرجى نداد، نان خشک، پوست هندوانه، پوست خربزه، پوست گندم، جمع مى کنم و تمیز مى کنم و مى خورم.
پدرم گفت: اگر خرجى نمى خواهى برو. مادرم نیز چند عدد نان خانگى را در یک بقچه کهنه گذاشت و به من داد، مرا بوسید و گفت: خدا به تو توفیق بدهد.
گفت: من از جرگویه پیاده راه افتادم تا حرم حضرت ابى عبدالله الحسین (علیه السلام) رفتم. با ابى عبدالله (علیه السلام) پیمان بستم درس بخوانم و خودم را خرج دین کنم. پنجاه سال کربلا بودم، گاهى به حکم ادب، به زیارت امیرالمؤمنین (علیه السلام) و یا کاظمین مى رفتم. صدام به اجبار ما را از عراق بیرون کرد.
- اى دریده پوستین یوسفانگرگ برخیزى از این خواب گران
آتش دوزخ با اعضا، جوارح و حالات درونى ما تولید مى شود. تولید نعمتهاى بهشتى نیز با همین اعضا، جوارح و حالات درونى ما است. جنگ خیبر تمام شده بود، رسول خدا (صلى الله علیه و آله) فرمودند: تمام غنایمى که از دشمن گرفتید روى هم بریزید، ما بر اساس حکم الهى آنها را بین رزمندان تقسیم مى کنیم، غنایم تقسیم شد، رسول خدا (صلى الله علیه و آله) فرمودند: مواظب باشید، نزد شما از غنائم چیزى نمانده باشد. مردى جلو آمد و گفت: یا رسول الله، همه غنیمتها را روى هم ریختید و شما تقسیم کردید. قبل از تقسیم غنایم، یک جفت بند پوتین برداشتم، پیغمبر اکرم (صلى الله علیه و آله) فرمود: این دو بند پوتین کجا است؟ گفت: آنها را در جیبم گذاشته ام، فرمودند: آنها را بیاور و بگذار کنار، اگر این دو بند پوتین را با خود مى بردى، بعد از مرگ، بندى از آتش جهنم را به پایت مى بستند و تا قیامت نیز مى سوختى.
این دعاى پیغمبر و ائمه بود: «اللهم اغْنِنَا بِحَلالِکَ عَنْ حَرامِکَ»[6] وحشت از حرام داشتند.
مرد الهى و دیدن باطن حرام
در زمان ناصر قاجار، یکى از اولیاى خدا در تهران زندگى مى کرد. ناصر قاجار براى ظاهر سازى، به علما ارادت نشان مى داد، در هر شهرى که وارد مى شد، مى گفت: تمام علما آزادند بیایند پیش من. ناصر قاجار خیلى دوست داشت این مرد الهى را ببیند، ولى این ولى خدا حاضر نمى شد. به ایشان مى گفتند: اعلى حضرت علاقه دارد شمارا ببیند، مى گفت: من علاقه ندارم اعلى حضرت را ببینم. ناصرالدین شاه گفت: او را به ناهار دعوت بکنید، اگر نیامد به زور او را بیاورید. مأمور آمد و گفت: اعلى حضرت شما را خواستند، گفت: من با اعلى حضرت کارى ندارم، گفتند: ما مأموریم تو را ببریم. آمد در کاخ گلستان در میدان ارک تهران. در سالن ناهار خورى، یک سفره رنگین پهن کردند. ناصرالدین شاه شروع کرد به خوردن، این مرد الهى سفره را نگاه مى کرد، شاه به او گفت: میل کنید، گفت: میل ندارم. شاه گفت: ما مخصوصاً شما را دعوت کردیم که ناهار کنار هم دیگر باشیم، نکند ناهار خورده اید؟ گفت: من ناهار نخورده ام و خیلى گرسنه هستم. شاه گفت: بخور، گفت: نمى توانم بخورم. گفت: چرا نمى توانى بخورى؟ آن مرد الهى با دست خود یک مشت برنج را برداشت، و یک فشار داد، چند قطره خون از لاى دستش ریخت روى سفره، سپس گفت: این را بخور، این خون دل ملت است، این خون جگر مردم مظلوم این مملکت است، چگونه این را بخورم، جواب خدا را چه بدهم؟ این حرام است.
- مکن کارى که بر پا سنگت آیوجهان با این فراخى تنگت آیو
- چو فردا نامه خوانان نامه خوانندتو وینى نامه خود ننگت آیو