به مادر و پدرم دروغ گفتم. به برادرم هم. شب قبل از سفر بعد از سی و پنج روز که ندیده بودمشان - آن سی و پنج روز پیش هم توی حیاط خانه از فاصله چند متری همدیگر را در آغوش گرفتیم - میهمان خانهشان شدم. ساعت ۱۰ شب کارم را در روزنامه جمع و جور کردم و وقتی به خانه رسیدم صاف رفتم توی حمام و خودم را پلشتزدایی کردم و از روی بند رخت لباس چروکی پوشیدم و راه افتادم. موقع شام گفتم: «فردا میروم شمال ماموریت.» مادرم شستش خبردار شد. قسمم داد: «نری بیمارستان برای عکاسی...» گفتم: «نمیروم.»
تجهیز رایگان تاکسی های رفسنجان به وسیله کارت خوان بازدید : 1384
پنجشنبه 7 خرداد 1399 زمان : 4:23